به وسعت اسمان

به وسعت اسمان

به وسعت اسمان

به وسعت اسمان

به وسعت اسمان

کلمات کلیدی
  • ۰
  • ۰

به نفس های گرم لیوان چای دردستم  چشم میدوزم پرنده خیالم پرمی کشد به سالها پیش دران خانه قدیمی که اکنون جز حیاطی که مملو از برگ های خشک زرد ونارنجی شده ودیوارهایی که انگار از حمل کردن خاطرات ان روزها کمرشان خم شده  چیزی باقی نمانده...

دیگرصدای خنده های ان پسر دخترهای کم سن وسال به گوش نمیرسد

دیگر کسی با شور وشعف در ان خانه را بازنمی کند وباصدایی بلندنویدامدنش رابدهد ...

دیگر بوهای غذای خاله فضای خانه پراز عشق به زندگی نمی کند...

دیگر خبری از شب نشینی های دور اتش وسیب زمینی کبابی ها در زیر اسمان یک شب تابستانی نیست ...

دیگر صدای دعواها وخندهای ان دخترک و پسرک هم به گوش نمیرسد دیگر هیچ صدایی دراین خانه به گوش نمیرسد ویک سکوت مرگبار همراه با بغض خانه ی بچگیمان را فرا گرفته انگار صدها سال است که کسی دراین خانه نبوده وگوشه گوشه ی ان خانه خاطراتش را به جای نگذاشته...

سالیانی است که ازان روزها می گذرد اما من هنوزم از ان خانه دل نکندم

هنوزهم به ان خانه میروم  ساعت ها در کنجی از حیاط وکنار حوض ارزوهایم مینشینم و ان لحظه هارا مرور می کنم لحظه های ناب و دوست داشتنی والبته بازنگشتنی من....

همه از ان خانه رفته اند خاله...دایی ...وما

دخترخاله ازدواج کرد

خواهرم هم ازدواج کرد

پسرخاله بزرگم هم متاهل شد

من درگیر روزمرگی هایم شدم

وپسرخاله ام درگیر دانشگاه وزندگیش شد

همه ی ما به نوعی غرق در زندگی هایمان شدیم ان روزهای باهم بودنمان را فراموش کردیم روزهایی که شاید خبری از تجملات وامکانات این روزهایمان نبود ولی خوشی های بود که قابل  مقایسه با ساعتی وقت گذراندن در کافی شاپ ها ورستوران های الان نبودونیست...

دلم عجیب برای ان روزهایم تنگ شده ....روزهایی که دیگرباز نمی گردند ....

  • ۹۸/۰۷/۱۴
  • کد تخفیف